نشستهام روی تاب کوچک حیاط و تاب میخورم. بالا میروم. پایین میآیم. زل زدهام به شاخههای درخت گیلاس. نسیم ملایمی شاخهها را آرام تکان میدهد. گیلاسهای رسیده سیاه شدهاند و توی نور کمجانِ مهتابی، برق میزنند. میگویم گنجشکا همشونو خوردنا». با لحن شکرپنیری میگویی نه! توروخدا برام نگه دارین دیگه». میخندم و میگویم تا بیایی باید فریزشان کنم. بلند میشوم. راه میروم و حرف میزنم. شب از نیمه گذشته. حرفهایمان تمام نمیشوند. شنیدنمان تمام نمیشود. دور حیاط چرخ میزنم و دوباره روی تاب مینشینم و تاب میخورم. بالا میروم، پایین میآیم. برایم آدمها را تعریف میکنی و اسمها را میشماری. عمو مسعود بزرگهست چهار تا بچه داره.عمو ابوالفضل همونه که رفت کمک سیلزدهها.» داری بچههای عمه سادات را میگویی که در باز میشود و میمِ عزیز، سینی چای به دست میآید توی حیاط. روی صورتش خندهای تازهست که تا حالا ندیدهام. میگویم اوه اوه! حمیده خیرآبادیطور بالا سرمه. میخواد بگه خبه خبه! نصفه شبی خوب باهم خلوت کردین». میمِ عزیز ایستاده، میخندد و نگاهم میکند. لیوان چای را میگیرم و گوشی را میدهم دستش. درست مثل من، زیر درخت گیلاس راه میرود و حرف میزند. از روزه و درس و کارهایتان میگویید و برنامه آخر هفته. حسابی باهم گرم گرفتهاید. ایستادهام و حرف زدنتان را نگاه میکنم. این نمای جدید، دلم را میلرزاند. ولی دیگر نمیریزد. حالا محکمتر از آن شده که بریزد. آخرین باری که لرزید درخت گیلاس حیاط، نه برگی داشت نه میوهای. چنان بد رخ شده بود انگار هیچ وقت نمیخواست برگ و میوه بدهد. آن روزها هرکسی با قواعد خودش بازی میکرد و کام تلخ میکرد. آنها نمیدانستند فصل که عوض بشود باران چنان میبارد که بازی به کل تغییر میکند. نه تنها همه قواعد خودساخته را میشورد و میبرد، بلکه چیز تازهای با خودش میآورد انگار از اول فقط همان بوده. آنها چیزهایی میدانستند که ما نمیدانستیم. ما چیزهایی میدانستیم که آنها نمیدانستند. خدا باران فرستاد. و صبر را. صبر نفرستاده بود کسی تحمل این قصه را نداشت. طولانی و این قدر پر رنج. از کجا شروع شده بود؟ اختتامیه جشنواره هنر؟ سلام.سلام. تبریک میگم. شما هم برگزیده شدین؟ کدوم بخش؟» سر این حرف، هنوز میخواهی ساطوریم کنی. نه. از عکس خاکخورده پیادهروی اربعین توی کمد اتاق محمد؟ همان که رضا و محمد هم نشستهاند. صورتم یک دماغ است و چند تار نازک سیبیل دارم و دستم استکان چای عراقی گرفتهام. شاید دورتر.پاگرد پلههای خانهی شما. ترشی آلبالوهای خانگی مامان معصومه خدابیامرز که از طبقه پایین شارژ میشد. دور است یا نزدیک؟ نمیدانم. هیچ کس نمیداند. لابد همان که باران را فرستاد پس از یادآوری به ملائکش که هرچیزی را زوج آفریدیم در دفتر یادداشتش نوشته، این دو به هم برسند. بعد به یک مَلَک دلگنده اشاره کرده و دستور داده. تا آن جا که ممکن است آزمایش بشوند. انار دلشان که حسابی فشرده شد خسته میشوند. کم میآورند. ولی رها نمیکنند. توام رهایشان نکن.(توی کیسه مَلَک، مقداری آجیل مشکلگشا ریخته ادامه میدهد.) اینجور آدمها را مثل بقیه خوب میشناسم. آسان بند نمیشوند ولی زمین خوردنشان خوب و ملس است. من بلند شدنشان را دوست دارم. و خدا پناه دهنده عاشقان است». این آخری را طبق روال پایانبندی سخنرانیهای خودش گفتم، نقل به مضمون. مَلَک دلگنده بروی چشمی گفته، قلم و کیسه آجیل را برداشته و روی زمین فرود آمده و قصه ما را طوری نوشته که بی بروبرگرد دراماتیک بشود. با سرانجامی که آجیل مشکلگشا حیف نشود.
میمِ عزیز خداحافظی میکند و گوشی را میدهد دستم. خیالاتم را پاک میکنم. گوشی را میگیرم. میگویی دستت درد نکنه خیلی خوب بود بدون استرس حرف زدم». خوشحال میشوم و میگویم برگهای درخت گیلاس سبز شدهاند. هر شاخهاش کلی میوه داده که باید ببینی. درشت نیستند ولی مزه دارند. طعم گیلاس واقعی میدهند. تا گنجشکها تمامشان نکردهاند باید بچینم و برایت فریز کنم. روی تاب مینشینم. تاب میخورم. بالا میروم، پایین میآیم. به صدای تو گوش میدهم. حرفهایمان تمام نمیشوند. شنیدنمان تمام نمیشود. به حرفهایمان بگو هیچ وقت تمام نشوند.
---------------------------------------------
این پست منتشر بشود، بله را گفتهای. ف عزیز.
یک.
مادری از شدت فقر، فرزندش را سر راه میگذارد تا آدم حسابیای بیاید و او را به سرپرستی ببرد. از دور مراقب میماند و چند آدم کج و کول را پس میزند تا اینکه یک خانواده متشخص از راه میرسند و فرزند را برمیدارند و میبرند. مادر با چشمان گریان سوار تاکسی میشود و میرود. در حالی که گوشه چادرش از لای در ماشین بیرون مانده.
دو.
صفحه حوادث رومهها خبری را کار میکنند که مردم را مدتها توی شوک میبرد. مادری، فرزند کوچکش را به قتل میرساند. بدنش را قطعهقطعه میکند و در فریزر خانه بستهبندی میکند. مادر دچار نوعی اختلال روانی بوده.
سه.
مردی که سابقه وزارت آموزش و پرورش را داشته همسرش را در حمام خانه با شلیک سلاح به قتل میرساند. مردم، از ماجرای او جوک میسازند و میخندند. قاتل، ماجرای قتل را جلوی دوربین با لحنی شاداب تعریف میکند.
.
شماره یک، داستانیست نوشته جلال آل احمد. جلال، دلش از به هم ریختگی اوضاع مهمترین نهاد جامعه، خانواده» خون بوده است و آن را در دهه چهل شمسی» نوشته. مورد دو و سه، داستان نیستند. واقعیتند و متعلق به دهه هشتاد و نود شمسی».
در دهههای بعدی، نهاد خانواده». دقیقا کجا خواهد بود؟
اصرار نسبتاً جدی دارم تا جای ممکن، کالای ایرانی بخرم ولی نه به قیمت آسیب دیدن جسم و روحم. اذان رو گفتن و نخ دندون ارکید» برای چندمین بار لای دندونام پاره شده، گیر کرده و هیچ جوره بیرون نمیاد طوری که حس میکنم بین دوتا دندونم یه کامیون آشغال خالی کردن. ماتم گرفتم و کز کردم یه گوشه و میگم من مگر دیوونه باشم بازم نخ دندون ایرانی بخرم. همه نخ میکشن لای دندوناشون تمیز بشه، من دارم نخ میکشم که نخ قبلی رو در بیارم.
برای خارجیش که پنج سال استفاده کردم و یه بارم اذیتم نکرد با دلار و تعرفه های تخیلی باید n تومن بیشتر پول بدم ولی دندونه خب! ارزشمنده، جون آدم نیست که بشه با پراید باهاش شوخی کرد. تحریمه،پول نیست،مواد اولیه نداریم،حقوق نمیدن، یا هر کوفت دیگه ای که مفقود شده. دلیل نمیشه آشغال تولید کنیم برای ملتمون. به قول حاج کاظم، معرفت اون اجنبی که ویزا داد از توی هم وطن بیشتره!
نمیدونم این تخم لق رو کی توی سریالای مناسبتی شکست. داستان و سوژه سریال برای امروز، ژانر به اصطلاح اجتماعی؛ شخصیت ها و جغرافیا متعلق به بطن دهه نود شمسی. بعد کاراکترها طوری با هم صحبت میکنن که اگه تصویر رو نبینی فکر میکنی سعدی و حافظ و فردوسی دورهم حلقه مشاعره تشکیل دادن. اون لالوها سهراب و شهریارم میان یه خیار بر میدارن که مخاطب از شعر معاصر خیلی دور نشه.
سفر، در آغاز شرح جداییست. کنده شدن از زندگی قراردادی و افتادن در دنیایی ندیده و آزاد. که البته کار آسانی نیست و هرکسی ممکن است قبولش را رد کند. پس لازم است کسی یا چیزی تو را به سفر دعوت» کند. سپس موعد امداد غیبی» فرا میرسد اگرچه ووگلرِ سکولارِ نون به نرخ روز خور، آن را با دگراندیشی از تو گرفته باشد؛ اما تو باور داری به سلامت طی طریق میکنی چون دست غیب بالای سر داری. عبور از نخستین آستانه»، همان لحظهایست که از آسانی و رفاهِ شهرنشینی گذشتهای و با یک کوله، دل به جاده زدهای. گرفتاری در شکم نهنگ»، آنجاست که باید راه سختی را طی کنی در سرما و گرما و باد و بوران و باران و طبع وحشی طبیعت، با تشنگی و گرسنگی. تشرف یا جاده آزمونها» بدون شک، کیفیت همراهی تو با همسفرانت است. دستشان را بگیری، کولهای که بر ایشان سنگینی کرده بر دوش بگیری یا بدون آن که حس ضعف روح کنند، به ادامه راه تشویقشان کنی. و سرانجام، موعد ملاقات با ایزدبانو» فرا میرسد. او مظهر و نمونه عالی زیبایی، پاسخ تمامی خواستهها و امیال، و غایت سعادتبخش سلوک معنوی هر قهرمانی است. اگرچه اینجا، اوج سفر است اما وسوسهها» دست از سرت برنمیدارند و خیال برگشت داری. به هر ترتیب، با غولهای درونت مبارزه میکنی و به خدایگون» شدن میرسی. سختترین بخش سفر که تو را به مقصد نهایی و بازگشت» میرساند، در حالی که تو، یعنی قهرمان این سفر، آن آدمی که در آغاز سفر بودهای نیستی و تمایلی به بازگشت برای زندگی عادی پیشین نداری.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
به همین مناسبت: ببینید+
با خانوم رفته بودیم یه کافه رستوران. دست روی هر گزینه منو گذاشتیم یارو گفت نداریم. پاشدیم که بریم. موقع بیرون اومدن خانوم گفتن اون دوتا دخترا که گوشه نشسته بودن به تو اشاره کردن زیر لب گفتن این پسره چقدر آشناس!
هیچی دیگه.خوبه که هنوز شبا خونه پدرم رو دارم که بخوابم :/
ولی فارغ از اینکه من اصلا ندیدم اون دو نفر کی بودن، مطمئنم هیچ آشنایی با من نداشتن. به واقع، کرم ریخته بودن.
به خدا مسلمون نیستید! :/
با خانوم رفته بودیم یه کافه رستوران. دست روی هر گزینه منو گذاشتیم یارو گفت نداریم. پاشدیم که بریم. موقع بیرون اومدن خانوم گفتن اون دوتا دخترا که گوشه نشسته بودن به تو اشاره کردن زیر لب گفتن این پسره چقدر آشناس!
هیچی دیگه.خوبه که هنوز شبا خونه پدرم رو دارم که بخوابم :/
------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: ولی فارغ از اینکه من اصلا ندیدم اون دو نفر کی بودن، مطمئنم هیچ آشنایی با من نداشتن.
به واقع، کرم ریخته بودن. به خدا مسلمون نیستید! :/
دیروز بعد از مدتها با بچههای نوجوون، کلاس داشتم. تخته گاز از قم خودمو رسوندم تهران، کجا؟ الهیه، خیابون فرشته سابق. قرار بود از رسانه و فیلم و قصه و نوشتن بگم.ولی اوضاع غریبی رو توی دوتا 45 دقیقه تجربه کردم. بعضی از این نوجوونا خانوادههای به شدت پولداری دارن، و بعضیا بچههای خدمه و سرایدارن. لمس اختلاف طبقاتی نجومی از نزدیک حالمو ناخوش کرد. کجا؟ وقتی که یکی گفت غذای مورد علاقهش کالجوشه. یکی دیگه گفت فقط سوشیای که توی استرالیا خورده رو دوست داره! یکی همش سرش توی آیفون x گلدش بود. یکی دیگه کولهی پاره پورهشو سفت چسبیده بود. حالم اونجایی بدتر شد که یکیشون از کیفش یه بسته پاستیل فوق خارجی بیرون آورد که بخوره. اونا که نداشتن مثل گرسنههای آفریقایی صف بستن جلوش که نفری یه دونه بهشون بده.
دیروز بعد از مدتها سر کلاس، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. فقط لابلای سر و صدای بچهها هرچند دقیقه به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم 45 دقیقه تموم بشه.
--------------------------------------------
پ.ن: فکر کنم دیگه برای این کارا و کلاسا پیر شدم.
.
چند روز بعد از مراسم عقد، توی پارک نشسته بودیم بلال میخوردیم خیلی احساساتی شده بودم به خانومم گفتم خیلی خوب شد به هم رسیدیم! دیگه به جای اینکه غصهی نداشتن همو بخوریم همش غصهی داشتن همو میخوریم.» نمیدونم چرا بلال رو فرو کرد تو چشمم. زمونه بدی شده. ابراز احساساتم نمیشه کرد.
آخرین باری که با اکیپ رفقای چندین ساله رفتیم پیادهروی اربعین، همشون دسته جمعی دعا کردن سال دیگه این سید با زنش بیاد. آشِ ازدواج نکردنم انقدر شور شده بود که حتی مادر پدرای رفیقا که همسفر بودن تا منو میدیدن میگفتن ما فقط دعا کردیم سال بعد دست تو دست خانومت بیای. و بالاخره بین اون همه تیر آرزو که شلیک شد یکیش خورد به هدف! شاید اگه همون موقع بهم میگفتن سال بعد دو نفری میای میخندیدمُ میگفتم نه بابا من برنامهای ندارم.
الآن که داریم دوتایی چمدون میبندیم طوری شده که هی همسر میگه باورت میشه؟ بعد من هی من میگم تو چی؟ باورت میشه؟ کلا زیاد تکرار میکنیم این جمله رو نه بخاطر صفا و لوسبازیای دوران عقد و اینا؛ بل چون ظاهر اینه که دوتامون همچین برنامهای نداشتیم اصلا. D: بگذریم.
امروز یکی از آشناهای خیلی نزدیک میگفت مطمئنی بری اونجا عراقیها موکب زدن؟ گفتم چطور؟ گفت وقتی پرچم ایران آتیش میزنن انتظار چی داری؟ من هیچی نگفتم. مدتهاست هیچی نمیگم چون واقعا رمق و حوصله ندارم. فقط سر ت میدم و تهش کار خودمو میکنم. آشنای نزدیک ادامه داد: واقعا چرا این همه جمعیت میره پول میریزه تو شکم این عراقیها؟ که چی بشه؟» طبیعتا باید از حرفش شاخ در میاوردم ولی بازم چیزی نگفتم. فقط مرور کردم که چند ده هزار دلار خرج سفر ترکیهش شده بود. همون سفری که عکساشو نشونم داد و با ذوق تعریف کرد که چیها دیده و چه کیفی کرده. فقط مرور کردم که خیلی جدی به آزادی بیان و اندیشه هم قائل بود. خیلی وقته که دیگه پذیرفتم عیسی به دین خود موسی به دین خود. البته این دوتا هم یه دین داشتن :))
---------------------------------------------------
پ.ن: حتما دعاگوی همه رفقا هستیم ایشالا.
پ.ن: یه سفر اربعین طلبت جبران غرغرهای این روزات.
خیلی وقت بود که مطمئن شده بودم نباید از دیجیکالا خرید کنم. ولی چیزی که میخواستم رو پیدا نکردم؛ مجبور شدم و خرید کردم و بازم پشیمون شدم. خیلی بده وقتی اسم و رسم پیدا میکنیم و سوارِ کار میشیم با حقههای ریز و ظریف، مخاطب/مشتریمون رو فریب میدیم. فروشگاهها،رستوران و فستفودیها،هنرمندها و حتی نویسندههای مملکت با این ترفند، کاسبی میکنن. واقعا فرهنگ مزخرفیه. بیخودم نیست انقد براش ضرب المثل فارسی داریم!
داستان از این قراره که دوتا کالا سفارش دادم و آنلاین پولش رو دادم. چون زمان محدودی داشتم برام مهم بود که سر وقت برسن دستم. دو روز بعد از سفارش، پیام اومد که یکی از سفارشهای شما توسط فروشنده تامین نشد و از سبد خرید شما حذفش کردیم. دو روز طول کشید تا پولمو پس بدن! و اتفاق بدتر اینکه زمان ارسال سفارشم رو چند روز از زمان قبلی، عقبتر انداختن. فقط چون یکی از سفارشام رو نداشتن. و اتفاق خیلی بدتر اینکه الان سومین ماهگرد عقد شده و بازم دست خالی دارم میرم پیش همسر!
این چند روز، کیوان و صابر و مهدی زنگ زدن و پیام دادن. بعدِ ۲ یا ۳سال! سه تا از درسخونترین و باهوشترین شاگردها که توی نخبگی و موفقیتشون شکی نداشتم. دوتاشون سه رقمی شدن و یکی همون مهندسی مکانیکی که دوست داشته قبول شده. خیلی خوشحال بودن. مهدی با لحنی که مثل قبل، سرعتی و بچهگونه نبود گفت آقا ربیعی! انگار همین دیروز بود.کلاس نهم بودم.حالم خوب نبود.بهم گفتی بعدا به این روزا میخندی. بعد هی نصیحت کردی وقتی میری دانشگاه چجوری باش و چجوری نباش. اون موقع میگفتم کو تا دانشگاه! حالا تو راه تبریزم برای ثبت نام. کیوان که ذوق سه رقمی شدنش رو داشت گفت اصلا وضعیت روحی خوبی نداشتم. بهش گفتم اگه وضعیت سختی نداشتی شاید انقد بالا نمیشدی. تایید کرد و گفت خیلی لذت داره که سختی کشیدم و موفق شدم. صابر حالا با رتبه خوبش سودای خارج رفتن از سرش پریده. البته فعلاً.! حس عجیبی داشتم. معلم خوشحالی که نگرانه. باغبونی که میوههاش رسیدن ولی از قدرت آفتها خبر داره.
بهشون تبریک گفتم ولی دلم واقعی خوشحال نبود. میدونم دیگه بزرگتر میشن و با واقعیتها خیلی جدیتر روبرو میشن. کم کم رویاها و جاهطلبیهاشون رو فراموش میکنن. دیگه نمیشه با صحبتهای احساسی مجابشون کرد که ایران گل و بلبله و با وجود شما نخبهها گل و بلبلتر میشه. نمیشه قصه گفت از مملکتشون که فقط چندتا خار کوچیک داره که اصلا گل بی خار کجاست.! دیگه خودشون با همه وجود می بینن اینکه همش خار دار شد!
ولی من امیدوارم همچنان.
لینک: روایت آخرین روزایی که باهاشون بودم
بالای مغازه گل فروشی نوشته بود لطفاً در انتخاب دیگران دخالت نکنید. بالای دیوار یه املاکی هم نوشته بود در معامله دیگران دخالت نکنید. شاید اینا برای کاسبی خودشون این درخواست ها رو نوشتن. ولی بهترین اصل فرهنگی ای بوده که این مدت یاد گرفتم. البته قبل از اینم روحیه دخالت نداشتم. ولی حالا بیشتر از قبل ضرورتش رو فهم کردم. برای مردم کشورم آرزوی پختگی بیشتر در روابط اجتماعی رو طلب میکنم. الهی آمین.
انتخاب»، بزرگترین چالش زندگی انسانهاست. هیچ آدمی نیست که کمالگرا نباشه و هیچ کسی نیست که از زیاد» داشتن قدرت،پول،شهرت» خوشش نیاد. اون چیزی که آدم رو به انتخابهای کوچیک وا میداره ترس از پیامدهای انتخابهای بزرگه. ترس از عدم امکان بازگشت. ترس از شکست بزرگ. هرچی انتخابها بزرگتر و پر سودتر باشن هزینههای جانبی و احتمالی اونها بیشتر میشه. و البته کسی به زیاد» و کاملِ» چیزی میرسه که دست به انتخابهای بزرگ بزنه.
-----------------------------------
پ.ن: به هرحال از فصل پنجمش راضی نیستم. فمنیسم و امپریالیسم و فاشیسم و هرچی ایسم داره رو ریختن تو پیکی بلایندرها. اصلا کی گفت تامی بشه نماینده حزب کارگر؟ انتخابش فقط اسم بزرگتری داشت.
هیچ وقت از نوشتن سیر نشدم اگرچه گاهی فاصله گرفتم. از روزی که حتی نوشتن بلد نبودم هیچ روزی نبوده که دستکم اندازهی یک جمله، چیزی در جایی ننویسم. سالهای اول وبلاگنویسی، هر روز و حداکثر یک روز در میان پست میگذاشتم. اینکه این روزها این همه! نمینویسم حتی به اندازه یک جمله در مبایل، یعنی چیزی کم دارم. زمانی که زیاد مینوشتم به اندازهی قابل قبولی ورودی داشتم. کتاب میخواندم. آدمها را میدیدم و بیشتر از دیدن و خواندن، فکر میکردم. دادههایی که مغزم به اندازه فهم خودش گمان میکرد میتواند برای دیگران هم جالب و خواندنی باشد. پس مینوشتم. حالا که نمینویسم؛ هم دادهها کم یا به ظن امروزم بیاهمیت شدهاند، هم پاره شدنِ چند پیراهن بیشتر در مواجهه با واقعیتهای زندگی و فاصله گرفتن از ذهنِ آرمانخواهِ آرمانگرِ آن ایام؛ همگی دست به دست دادهاند تا از نوشتن عقب بمانم. همهی این فلسفهها را بافتم که بگویم چیزی نمیدانم و بلد نیستم برای نوشتن. و محتاج فرصت مغتنمی هستم تا بیشتر بخوانم، ببینم و بنویسم.
چند وقت نبودهم؟ ده؟ بیست؟ سی؟ از کی میخوام پست بذارم نشده؟ شنبه؟ دوشنبه؟ جمعه؟ نمیدونم. فقط میدونم به قاعدهی همین مقداری که نبودم و ننوشتم، اتفاق بوده که توی زندگیم افتاده. دست بالاهاش؛ تجربههای دوران نمکی عقد، همراهِ همسری نمکین. و اولین تجربه حضور توی تولید برنامه تلویزیونی که مثل یه کوه بزرگ و سنگین بود با ساعت کاری 7 صبح تا 12 شب. از کوچیکی این دنیا اینکه روز اولی که رفتم سر پروژه، یه چهرهی خیلی آشنا توی اتاق تدوین دیدم که اتفاقا منم برای اون آشنا بودم. دیالوگِ قیافهت آشناس! قیافه توام آشناس! و بعد، کاشف به عمل اومد که هر دو وبلاگنویس بودیم و همدیگه رو میخوندیم و حتی توی اینستاگرام دنبال هم میکردیم. از بزرگی دنیا اینکه بابا! بابا! به اندازه آدما راه برای نون درآوردن هست! اامی نبود توی دوران خوش خوشان عقد، همچین کار سنگین و دهن صاف کنی قبول کنم و حتی بعدها که رفتیم سر خونه زندگی خودمون. هرچند همسر علیرغم اینکه همش برنامهمون رو نقد میکنه(از یکی از شبکهها که همگی ازش جامپ میکنیم پخش میشه D:) معتقده اینجور کاراس که الآنم نشه بعدا نون و آب میشه. اما من معتقدم حالا دنیا که دو روز بیشتر نیست، این دو روزم کار و کار و کار.که وقتی از راه رسیدی خونه اون لیوان چایی که همسر میذاره جلوت رو نتونی دست بگیری از خستگی؟! خب که چی! شما بگید. هم چه حال چه خبر؟ هم بگید کدوم رو ترجیح میدین. کار و کار و کار و پول بیشتر، کار و خانواده و پول کمتر. گزینه سوم هم نداریم، چون شدن نداره برای غیر ژن خوبا.
سلام
رهبری توی سخنرانی دیروزشون گفتن اگه جلوی ظلم سکوت کنید خدا شما رو مجازات میکنه. مدت زیادیه که با شنیدنِ کلمهی ظلم، یاد آمریکا و اسرائیل و استکبار جهانی نمیفتم. ظلم همین جاست. توی همین کشور. و عاملینش آدمهای ایرانی و مسلمان. مجازات سکوت، همینیه که داریم میبینیم. تا چند وقت پیش نگران آینده دورمون بودیم که چی میشه. حالا برای همین چند روز فعلی زندگی هم باید پریشون باشیم.
+ در راستای افزایش ناگهانی و 3 برابری قیمت بنزین
حالا هرکی بهم میرسه محکم میپرسه پشیمونی؟ فقط میگم نه. نمیگم چرا(چون نمیفهمن).
که یارم اونقدر یاره که اگه صد نفر دیگه مثل ترامپ و هم دشمنم باشن، ترس و لرزی ندارم. دل من دیگه فقط وقتی میلرزه که از یارم دور باشم. همین و بس.
حالا هرکی بهم میرسه محکم میپرسه پشیمونی؟ فقط میگم نه. نمیگم چرا(چون نمیفهمن).
که یارم اونقدر یاره که اگه صد نفر دیگه مثل ترامپ و هم دشمنم باشن، ترس و لرزی ندارم. دل من دیگه فقط وقتی میلرزه که از یارم دور باشم. همین و بس.
بالاخره میز کارم را از تهران بردم و اتاق جدیدم میزدار شد. آمادهسازی خانه تقریبا تمام شده.خریدها را همراه همسر انجام دادهایم. جز چند تکه وسیله که هنوز پولشان را ندارم چیزی نمانده. جهیزیهی همسر را هم آوردهایم و چیدهایم. قرار است این دوسه ماهی که تا عروسی مانده در خانهای که اجاره کردهام زندگی کنم. یک زندگی نیمهمجردی/متاهلی. دوستان نزدیک از انتخابم غافلگیر شدند. فکر نمیکردند کوچ کنم. همیشه میگویند کسی که تهران زندگی کرده باشد نمیتواند برود شهر دیگر. اما من میگویم کسی که تهران زندگی کرده باشد و زندگی در هر شهر دیگری را تجربه کرده باشد ترجیح میدهد از این جهنم فرار کند. گور بابای پول و موقعیت و کلاس بیشتر. همین دو سه هفته پیش برای اینکه بتوانم یک ساعت و نیم فوتبال بازی کنم یک ساعت و چهل و پنج دقیقه برای رفت و یک ساعت برای برگشت در ترافیک بودم. هیچ وقت بعد از فوتبال بازی کردن خسته نیستم. اما آن شب خسته شدم و گفتم خوب کردم از این جهنم رفتم. فقط برای کم دیدنِ خانواده و نبودِ یک قلهی خوب برای پیمایش ناراحتم. از خانواده قول گرفتهام بیشتر بیایند قم. هرچند خودشان ده دوازده سالی هست که تصمیم دارند بیشتر بیایند! برای کوه هم تنها امیدم به برفانبار بود که همسر خبر داد از قم خیلی دور است. میماند دوبرادران! قله که نه حتی کوه هم نمیشود اسمش را گذاشت. تپه است اما صخرهای و خشن و عجیب و غریب.
همین دو برادر تا حالا جانِ چندین نفر را گرفتهاند. یک بار با رفقا رفتیم. تا برسم بالا دستهایم زخم و چندجای شلوارم پاره شد! ولی حس ثبات و آرامش آن بالایش را دوست داشتم. باد ملایمی که دائمی میوزید و نمایی که همهی شهر را زیر پا نشان میداد. بگذریم.
از شما چه حال و چه خبر؟
روبروی شهرک مهدیه، توی ماشین نشسته بودم. از فوتبال برگشته بودم و تلفنی با همسر حرف میزدم. باران، ریز میبارید. برای همسر از فوتبالِ خشنی که رفته بودم میگفتم. کسی با دست روی پنجرهی ماشین زد. مثل در زدن. سایه دو مرد از پشت شیشههای بارانزده پیدا بود. شیشه را نصفه پایین دادم. دو مردِ سیاهپوست بودند. آن که در زده بود سرش را خم کرد و گفت : آقا؟ داخل شهرک میری؟ سر تکان دادم که بله. یکیشان جلو سوار شد. دیگری عقب. یکی کیسه میوه دستش بود دیگری کیسه نان. سلام کردم. هر دو گفتند سلام علیکم و بعد: کیلی ممنون». همینطور که با همسر حرف میزدم ماشین را روشن کردم و راه افتادم. به همسر گفتم دو نفر را سوار کردهام. آنها را برسانم دوباره زنگ میزنم. قطع کردم و از آن دو عذرخواهی کردم. گفتم شهرک را بلد نیستم. خودشان آدرس را بگویند. فهمیدند برای شهرک نیستم. حسابی تشکر کردند. نفرِ جلویی با دست، مسیر را نشان داد و گفت مُستَ(غ)یم».
سکوتِ بینمان دوام نداشت. برای حس قریبی که به اینها دارم سر صحبت را باز کردم. گفتم: با ایران چه میکنین؟». نفر عقبی خندید. نفر جلویی سرش را پایینی تکان داد و کمی لبخند زد. لبخندش را با خنده جواب دادم. گفتم مردم ما برای مشکلاتشان ناراحت و عصبانی هستند. راهی ندارند. برای همین سرِ دیگران خالی میکنند. بیشتر شماها. برخوردهایشان را به دل نگیرید. نفر جلو تایید کرد و بله بله گفت. برایشان ماجرای آن طلبهی چینی را گفتم که سرِ خیابان سالاریه با چوب زده بودند توی سرش. تعجب کردند و انگار ترسیدند. گفتم این نوع آدم همه جای دنیا هست. آدمهای بیشعور. فحشهای ما رو بلدین؟». نفر عقبی خندید. جلویی گفت: بد.کیلی بد». گفتم بَه! اینا که فحش نیست! بیشعور،احمق،پفیوز. به نژادپرستها باید اینا رو گفت».
سعی میکردم فارسی ساده صحبت کنم. گفتم دلم برایتان ناراحت است. از آن سر دنیا آمدید برای چیزهای بزرگ. بعد برای چیزهای کوچک، خیلی بزرگ آزارتان میدهند. هر دو میگفتند مشگل نیست. اشگال نداره. ما خودمون کاستیم». بعد که روضهخوانیام تمام شد ناخودآگاه جملهای گفتم که بیرون آمدنش از دهانم را اصلا انتظار نداشتم. باور کنین امام زمان میاد همه چی درست و قشنگ میشه». این را که گفتم هر دو با صدایی بلندتر و محکمتر تایید کردند. بعد یکیشان زیر لب، دعایی خواند که نفهمیدم. نفر جلویی گفت سمتی راست، همینجا پیاده میشیم». گفتم اینجا که وسط بلواره! دقیق بگو بریم جلوی خونتون». گفت آه! کیلی ممنون». و با دست کوچهای را نشانم داد که آسفالت نبود. دور زدم و وارد کوچه شدم. باران، همهی راه را گِل کرده بود. نفر جلویی دمپایی پایش بود. و قرار بود این راه را پیاده بیاید. کوچه را تا انتها رفتم. یکطرف، ساختمانهای قدیمی، یک شکل و رنگِ رو رفته و طرف دیگر، بیابانِ تاریک بود. نفر جلویی از عقبی پرسید: شما ساختمان شماره چندی؟». عقبی گفت: شماره سه». گفتم شما باهم فارسی حرف میزنید؟ گفتند بله. نفر جلویی گفت من برای ساحل عاج هستم، ما فرانسه صحبت میکنیم، او برای نیجریه است، آنها انگلیسی صحبت میکنند. گفتم چه خوب! پس میتونم دوتا کشور مهمون بشم». خندیدند. رسیدیم. باهم دست دادیم. پیاده شدند. چند بار تشکر کردند. با زلال سفیدی چشمهایشان. با دستهایی که برایم روی قلبشان گذاشتند. دوست نداشتم بروند. دوست داشتم خانهشان دورتر بود. خیره شدم به بیابان تاریک. چراغ برق قدیمی گوشهای از بیابان را روشن کرده بود. باران، ریز میبارید.
خِرَدوَرزی، نویسندگی، روشنفکری همیشه در این مملکت و در هرجای دنیا، جریانساز،موثر و هزینهبَر بوده است. امروز با گروهی از روشنفکرها طرف هستیم که به شدت مشتاق خوابیدن در میانهی لحاف هستند. دو پهلو، مبهم و بدون صراحت میاندیشند و مینویسند. تا خدای ناکرده از دیده شدن و خوانده شدن و شنیده شدن نیفتند. آنها نه تنها جریانسازی نمیکنند بلکه مشغول سوار شدن بر جریانها هستند. میخواهند همه را راضی نگه دارند، تاوان جریانسازی را ندهند و کسی را نرنجانند اما پرطرفدار باقی بمانند. پس وسط لحاف میخوابند.
یه نیازِ مهم انسان رو الان خوب میفهمم. همدردی و همدلی. همهی ما داغداریم. همهی ما عزاداریم. امروز، روزیه که هیچ ایرانیای خوشحال نیست. چه از ترور شهید سلیمانی چه از افرادی که توی تشییع از دست رفتن چه از هدف قرار گرفتنِ سهوی هواپیمای مسافربری. چیزی که توی این شرایط لازم داریم همدلی با همدیگهست. توی سر و کلهی هم زدن و تیمکشی و کریخونی، نشونهی آدمهای داغدار نیست! تا میتونیم با هم همدلی کنیم. بین دوستامون، خانوادهها و فامیلمون. باهم دوستانه حرف بزنیم و باهم اشک بریزیم. بلکه مقداری از درد این فاجعهها کاسته بشه. بلکه حالمون کنار هم خوب باشه.
افسر پلیس جلوی باجه تلفن میآید و به استوارت میگوید برای امنیتش باید از باجه تلفن بیرون بیاید. استوارت در جواب میگوید نه اون بیرون امن نیست! چند دفعه بگم نمیتونم ازین باجه بیام بیرون. اینجا رو دوس دارم اینجا همه دنیای لعنتی منه!». کارگردان با روایت یک موقعیت مهیج به بیننده میگوید که موبایل و تلفن چگونه میتوانند برای اخلاق» و زندگی» دارندگانشان مخرب باشند. کما اینکه در فیلم از شخصیت اصلی گرفته تا شخصیتهای فرعی مثل ها و حتی افسر پلیس دچار مشکلات اخلاقیای هستند و تلفن» توانسته است ابزار مناسبی برای انجام یا پنهان کردن کارهای زشتشان باشد. وقتی این ابزار، با تیراژ میلیونی در اختیار همگان است؛ چه اتفاقی میافتد اگر انسانها از آن سوءاستفاده کنند؟ جواب آن در سکانس کشته شدن لیان داده میشود. وقتی لیان، مردِ صاحبِ ها در درگیری با استوارت برای بیرون کشاندنش از باجه تلفن کشته میشود و همه فکر میکنند استوارت او را کشته است؛ در حالی که ها ترسیدهاند و به استوارت میگویند تو با تفنگ او را کشتی استوارت فریاد میزند من تفنگ ندارم. فقط تلفن کوفتی دستمه!». استعاره تلفن قاتل؛ تلفنی که میتواند مثل یک تفنگ باشد و زندگی را از آدمها بگیرد!
در پایان فیلم، فشارهای دراماتیک بر روی استوارت که از ناحیه فرد تک تیرانداز و افسر پلیس وارد میشوند به اوج میرسند و استو مجبور میشود شخصیت واقعی خودش را برملا کند تا از باجه تلفن رهایی پیدا کند. او جلوی دید همگان و دوربینهای تلویزیونی میگوید که یک رومهنگار معمولی است که رویایش آشنایی با هنرپیشههای مشهور است و ازینکه پولش را خرج خرید کت و شلوار ایتالیایی میکند لذت میبرد چون شخصیت تو خالیاش را مخفی میکند تا دیگران فکر کنند آدم مهمی است. ساعت مچی دو هزار دلاریاش نیز تقلبی است. او پسری(شاگردش) را دنبال خودش میکشاند چون تنها کسیست که فکر میکند او آدم مهمی است. او کسیست که مدام با تلفنش به دوستانش، رومهها و مجلات دروغ میگوید. او هنگام تماس با پم(دوست دخترش) حلقه ازدواجش را از دستش بیرون میآورد و اساسا شخصیت توخالی و متظاهری دارد. پس از این اعترافات است که او میتواند از باجه تلفن آزاد شود و به زندگی عادی خود برگردد. و فرد تکتیرانداز به خواسته اصلی خود راه رفتن انسان در مسیر درست» میرسد.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: بخشی از نقد فیلم باجه تلفن که به اجبار امتحانات، مشغول نوشتنش هستم. فیلمی که دیدنش بسیار مناسب احوالات این روزهایمان است.
کاش کسی با تفنگ دوربیندار وادارمان میکرد به زندگی عادی خود بازگردیم!
میگن یکی از علتهای شیوع ویروس کرونا ، خفاش خوردن چینیهاس. یه چیزی دارن به اسم سوپ خفاش که خیلی هم پرطرفداره و گرون. اینجوریه که یه کاسه سوپ دارن، و یک عدد بچه خفاش سیاه که لبهی کاسه لم داده. آب رو هورت میکشن. خفاش رو هم میبلعن. میگن چون چینیها زیادن مجبورن هر جنبندهای رو بخورن.
حالا بعضی از قبیلههای جنگلی آفریقا هستن که توی کوهستان زندگی میکنن و داستان دیگهای با خفاش دارن. اینجوریه که مدتها نه خودشون نه زن و بچه، گوشت گیرشون نمیاد. زن و بچه میگن مرد! پاشو برو برامون غذا بیار. و مردها هم میرن خفاش شکار میکنن. اونا یه روش سنتی و سخت برای این کار دارن. اول میرن سراغ ناحیه مرتفع جنگل و یه تیکه از جنگل پر تراکم رو کامل از درخت خالی میکنن و یه راهروی بزرگ درست میکنن. این فضای خالی رو با چوب و تورهای بلند پر میکنن. صحبت از چهل پنجاه متر ارتفاعه. بعد منتظر میشینن تا شب بشه. شب، خفاشها میان سمت جنگل تا از پرندهها و ات و میوه درختها تغذیه کنن. خفاشها که فقط با ارسال فرکانس صوتی و برگشتش، موانع رو تشخیص میدن وجود تورهای نازک رو تشخیص نمیدن و توی مسیر حرکتشون گیر میکنن به تور. انقدر جیغ جیغ میکنن و ت میخورن که مردها خبردار میشن و میان سراغشون. تا صبح بشه ده پونزدهتا خفاش غولپیگر شکار شده. مردها دوتا رو به سلامتی موفقیتشون میزنن به بدن. باقی رو هم میبرن برای خانوادشون که گرسنه و چشمانتظارن. جذابه نه؟ حالا همین مدل زندگی و تلاش برای بقاء، میشه سوژه مستند BBC و یه سری آدمم اینجوری نون میخورن. آدمیزاد توی هر نقطهی دنیا راه خودشو برای بقا پیدا کرده. فقط اینکه هدف و اصرار و این همه تلاش برای بقا چیه؟ الله اعلم!
اولای هفته پیش بود. از کارِ زیاد خسته شده بودی. مثل روزای اولِ هر پروژه که کار گره میخوره و به سختی میگذره، عصبی بودی. یه کم که آروم گرفتی.دیدی بخش زیادی از آرزوهای دو سه سال اخیرت رو داری زندگی میکنی. بدون اینکه متوجه باشی یه زمانی چقدر توی خیالت با نا امیدی، تصورشون کردی. آدمی توی خیالاتش کاملا آزاده و میتونه به غایت، جاهطلب باشه. و تو»ی امروز چیزهایی به دست آورده فراتر از جاهطلبیهای درون خیالاتش. باید اعتراف کنی زندگی با همهی زشتیاش، بسیار بسیار خوشگله. اصلا زشتیا هستن تا خوشگلیا خوشگل باشن. و خدای بالاسر، بیش از تصورات و ترشحات مغزی تو، زرنگ و باهوش و تمداره. عَی شیطون!
داستان عکس:
مربوطه به پروژه چند ماهِ پیشه که تا تموم شدنش مو سفید کردم. اینجا که نشستم محل ضبط آیتمهای مستند بود. زمانِ استراحت بود و اومدم
نشستم روی صندلی سوژهها و به تصویربردار گفتم بگیر. دوربین رو روشن کرد و با بقیه عوامل، کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم در حالی که همگی
از حجم کار، لِه شده بودیم و چشمامون از حدقه آویزون بود. وسط این چرت و پرتا تهیهکننده برنامه اومد و دید داریم خوشگذرونی میکنیم.گفت لامصبا کار عقبه. بعد که دید زمان مناسبی رو انتخاب نکرده یه چرخی به صندلی من داد و رفت.منم توی اون چرخش یه لبخندِ گشاد تحویل دوربین دادم و از کادر خارج شدم.
هر روز از نشستهای خبری جشنواره فیلم فجر، خبر جنجال و دعوا بیرون میاد. داریوش ارجمند، ابتذال رو با بیان مبتذلش نقد میکنه و براش کف و سوت میزنن. ریحانه پارسا جلوی کلی دوربین و رسانه و آدم! عشوه خرکی میاد و سوژه توئیتر و اینستاگرام میشه. دستیار حاتمیکیا به شکل غیر رسمی جلوی تریبون میاد و داد و فریاد راه میندازه. هادی حجازیفر سر اینکه به زبان ترکی توهین شده رگ گردنی میشه. خبرنگارا هم تا میتونن به این جنجال و حاشیهها دامن میزنن. اون طرف، توی یه گفتگو که اسمش نقد و اندیشهست دوتا مثلا استاد دانشگاه، مثل خروس جنگی به جون هم میفتن. اینا بخشی از چیزایی هستن که ما صوت و تصویرشون رو میبینیم. خیلی از اینها هم رسانهای نمیشه. دربارهی این وضعیت، واقعا نمیدونم چی بگم! این آدما به عنوان نمایندههای فرهنگ و هنر کشورِ معروف و مشهورمون ایران؛ آیینهی فرهنگ و تمدّن ما هستن مثلا. دوتا واژهای که دیگه به کار بردنشونم مبتذل شده. وقتی قشر مثلا فرهیختهی کشور ما این باشه دیگه کفِش چه خبره. اصلا فرقی بین این دوتا هست الان؟ بابا نا امیدمون نکنید از رشد و پیشرفت. آدم باشین!
- کیوو! میدونی چجور نقشهای هیچ وقت شکست نمیخوره؟ هیچ نقشهای.
میدونی چرا؟ اگه نقشهای بکشی زندگی هیچ وقت وفق مرادت پیش نمیره.
--------------------------------------------------------------------------------------
فیلم سیاهم میسازید؛ اینطوری بسازید.
این لیسنده های ضریح، نماینده گروهی از مذهبیون بسیار افراطی هستن و عمدتاً ساکن قم و کاشان و مشهد. اقلیتی که اتفاقا مخالفت شدیدی با جمهوری اسلامی دارن به خاطر وحدت شیعه و سنی و مخالفت با قمهزنی. اگه داستان اوایل انقلاب و اختلاف بزرگ شیرازیها با امام خمینی و سهم نبردن طایفهشون از قدرت رو داخل این ماجراها نکنیم.بازم اینها نه تنها نمایندهی تفکر حکومت نیستن بلکه از بیخ و بُن باهاش مشکل دارن. نمیخوام حکومت خودمون رو از رفتارهای اشتباهی که به اسم دین داشته مُبّری کنم ولی در مقایسه با این گروههای افراطی، حکم سوئیس رو داره در برابر بنگلادش. دیدم که میگم.
چندسال اولِ حوزه جایی بودم که از نزدیک با اینها آشنا شدم. مثلا همین فردِ عکس سمت راست که با اشتهاء لیس میزنه رو توفیق داشتم(!) و از نزدیک دیدمش. بخاطر قد بلندش بهش میگن حسین مِنار». یه هیئتی توی قم دارن که زیر زمینی برگزار میشه و تا سر تا پاشون خونی مالی نشه از نظرشون عزاداری نکردن. منش و باورهایی دارن که مغز آدم از شنیدنش سوت میکشه. چه رسه دیدنش. بارها ازشون شنیدم که قائلن اهل سنت در کفر مطلق هستن و خونشون هدره. میدیدم طوری در عاشورا و بقیه ایام قمه زده بودن که جمجمه و فرق سرشون کامل از هم جدا شده بود. وقتی میگفتیم این کار وهن دین و مذهبه میگفتن اتفاقا اهل سنت و وهابی(این دو رو یکی میدونن) باید از ما بترسن؛ وقتی ببینن ما با خودمون چه کار میکنیم پس با اونها چه میکنیم! یعنی اگر سلاح و قدرت دست اینها بود الان ما هم یک داعش شیعی_ایرانی داشتیم.
اون طرف، مسیح علینژادم نشسته منتظر. عقدههای کودکیش از دین و مذهب رو با مانور دادن روی رفتار همین پوفیوزهای افراطی خالی میکنه و جیب خودش رو پر پولتر و ذهن ایرانی بیخبر رو مشوّشتر از قبل. خلاصه اینکه شما هم در جریان باشین.
سلام آقای فارست گامپ. امیدوارم نامهام به دستت برسد. خیلی مشتاقم بدانم هنوز روی نیمکتِ ایستگاه اتوبوس نشستهای یا رفتهای. کاش من هم میتوانستم در سال 94 میلادی کنار تو بنشینم. مطمئنم هرگز همنشینی با تو را ترک نمیکردم. کاش میشد دوباره زندگیات را تعریف کنی. الان کجایی؟ چه کار میکنی؟ هنوز پینگپونگ بازی میکنی؟ جای تیری که به باسنت خورده بود خوب شده؟ پسرت دانشگاه میرود؟ مطمئنم همهاش را گوش میدادم. من از قصه خوشم میآید. مخصوصا قصههایی که قهرمان دارند. مخصوصا آنهایی که قهرمانِ خنگ دارند. شکلات هم خیلی دوست دارم. در بستهی نامهام برایت سوهان حاجحسین گذاشتهام. همهاش شیرین است. ما اینجا در ایران، عادت داریم همه چیز را شیرین بخوریم. برای همین ممکن است اولش از سوهان خوشت نیاید. اما کمکم عادت میکنی. ممنون میشوم توام برای من یکی از آن بستههای شکلات را بفرستی. شکلاتهای آمریکایی حرف ندارند. راستش برای من هم مهم نیست بدانم از زندگی چه چیزی نصیبم میشود. همیشه چشمهایم را بستهام؛ صبر کردهام کسی در گوشم یا دلم چیزی بگوید. مثلا بگوید انجامش بده مهدی. من هم انجامش بدهم. همانطور که جنی پشت سر تو میایستاد و فریاد میزد: !Run forrest Run. و تو فقط میدویدی. بدون اینکه بدانی قرار است چه چیزی سر راهت سبز بشود. راستش را بخواهی همیشه با تو همذاتپنداری میکنم. نه برای اینکه شکلاتهای زندگیام مثل زندگی تو گاهی تلخ بودهاند، گاهی شیرین، گاهی بیمزه و گاهی خراب. برای اینکه من هم مثل تو یکی دو تختهام کم است. شاید مثل تو بهرهی هوشی پایینی نداشته باشم. ولی مطمئنم درست مثل تو خنگ و دیوانهام. برای همین دوست دارم دوباره دویدن را شروع کنی تا من هم همراهت بیایم. دوست دارم زنم هرکاری دلش میخواهد بکند حتی اگر باب میل من نباشد. دوست دارم دوباره جنگ بشود و بروم بجنگم. حتم دارم دیوانهوار، زخمیها را روی دوشم میگذارم و نجات میدهم. حتی دارم خودم هم زخمی میشوم. با همهی علاقهای که به بستنی دارم امیدوارم تیر به باسنم نخورَد. ولی اگر رئیسجمهورمان بخواهد مدال شجاعت بدهد حتما نوشابه با نشان حلال(نه از آنها که تو خوردی) زیاد میخورم که دیالوگ تو را در جواب سوالش بگویم. ولی تلویزیونِ ما حرفم را سانسور میکند. معنی سانسور را میدانی؟ سربسته بگویم خیلی از ما ایرانیها آخر نفهمیدیم مشکل تو با جنی چه بود! ولی خدا را شکر که آخر به سرانجام رسید و بچهدار شدی.
آقای فارست! مدت زیادیست که زندگی به مردم کشورم فقط شکلات تلخ داده است. آنقدر زیاد که دیگر سوهان حاجحسین به ما مزه نمیدهد. مادر دلسوزی داشتی. خدایش بیامرزد. مادرهای ما زورشان نمیرسد یا بلد نیستند برایمان کاری بکنند. واقعیتش سهم رئیسجمهور کشور توام در این تلخیها کم نبوده. امیدوارم دوباره مدال بگیری و پیش رئیسجمهورتان بروی و این بار، o r s ریخته باشی توی نوشابههایت. فقط خواستم به جنی بگویی برایمان از آن بالا فریاد بزند ! Run iran Run . و اگر برنامه دویدن داشتی من را هم خبر کنی.
طرفدار تو:
مهدی از ایران.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ممنون از هلما که دعوت کرد. این بازی جالب رو آقاگل راه انداخته. نمیخوام کسی توی معذوریت قرار بگیره هرکسی خواست پست بنویسه بخونیم حال کنیم.
با سلام و درود به روح و جسم همه کسایی که تا این مرحله زنده موندن. توی این شرایط که همگی مجبوریم به خونهشینی و تقریبا از صحنه اجتماع محو شدیم؛ شاهدیم که اینتساگرامیون شوآفِ حالا تو خونه چیکارها میشه کرد» راه انداختن. ازونجایی که وبلاگیون کمتر دنبال شوآف و بیشتر اهل عمل هستن و روحیاتشون به هم نزدیکتره، بد ندیدم هرکی هرچی بلده و به ذهنش میرسه که مناسب زندگی فردی و خانوادگیه؛ اینجا بنویسه. خیلی جدی لازم داریم به جای فرو رفتن در خود، فرو برویم در همهی چیزهایی که حالمون رو بهتر میکنن. پس بنویسید. محدودیتم نداره. هر نوع سرگرمی از بازی گرفته تا کتاب، فیلم و سریال، موسیقی و پادکست تا ور رفتن با وسایل خونه، آشپزی، خیاطی، ورزش.هرررر چی که بشه توی خونه انجامش داد و حال کرد بنویسید.
---
پ.ن: نظرات این پست بدون تأیید است.
پ.ن: پیشنهادهای خودمم کامنت میکنم.
پ.ن جدید: مواردی که گفته شده رو بولد کردم. تکراریها رو بولد نمیکنم.
پ.ن الان: دمتون گرم!
یه بار با یکی دعوام شد. ازم بزرگتر بود و احترامش برام مهم بود. گفتم تهش میخوای بزنی؟ بزن. صورتمو بردم جلو. یه سیلی کبابی خوابوند تو گوش چپم. کم نیاوردم. گفتم بزن. میخوای بزنی بازم بزن. یه دونه دیگه محکم خوابوند تو گوش راستم. دستش سنگین بود. خیلی سریع میزد برای همین درد و سوزش زیاد بود. میخواستم کم نیارم. دوباره با نعرهی حیدری گفتم بزززززن. که زااارررت. این دفعه جوری زد توی گوش چپم که دستمو گذاشتم روی صورتمُ مثل نوزادا بغض کردم. سرم گیج میرفت ولی نمیخواستم کم بیارم و عین درخت وایسادم جلوش. اونم جوری بهم نگاه میکرد که خون و تعجب از چشماش میریخت پایین. تند تند نفس نفس میزدیم و دستامون میلرزید. دیگه نه اون جرأتِ زدن داشت. نه من جرأت گفتنِ بازم بزن. امروز که یهو متوجه شدم سال 98 داره تموم میشه یاد این دعوای با مزه افتادم. رو بنای زندگی توی سال 98 همین اتفاقهای عجیب و غریبی بودن که همه ایرانیها تجربه کردن و همچنان میکنن. زیربنای زندگی شخصی خودمم همین شکلی بود. کائنات میزد. میگفتم هااا! بازم بزن و میزد. انسان میزد. باز میگفتم بزن و میزد. بغض میکردم. کوتاه میومد و دوباره میزد. سخت بود. توی دو سه هفته که اندازهی دو سه سال گذشت، به خاطر فشارایی که موازی با مشکلات سربازی پیش میرفت ده کیلو وزن کم کردم. اینکه به سر روحم چی اومد خودم دونم و خدایم. ولی خب. همیشه از دل حوادث خیلی بزرگ اتفاقای خیلی بزرگ بیرون میان. من بعدِ اون دعوا، رابطهی خیلی خوبی با اون شخص پیدا کردم و اون هم با من، حتی بعدها با هم کار مشترک انجام دادیم. حالا هم بعدِ حوادثِ انگار بیپایان سال 98، که مشت اول تموم نشده مشت دومش میومد؛ چیزای نابی به دست آوردم که هیچوقت نداشتمشون. شاید اگه این حوادث نبودن. زندگی آرومتر بود و بیحاشیهتر. ولی وجود اونا بود که وادارم کرد از جای گرم و نرم بپرم و به اندازه چندسال جهانم رو بزرگتر و قویتر و قشنگتر بکنم.
=============================================================
پ.ن: دیگه آرزوی سلامتی و آرامش سوسولبازیه و منسوخ. با این اوضاعی که بر احوال جهان میرود برای همگی آرزوی جنگجو
و قوی بودن میکنم. سال نو مبارکتون.
پ.ن: خیلی مشتاقم یه عیدی بدم به همه دوستانی که دنبال کار و درآمد هستن. اسنپ و تپسی نیست :))
یه ذکر خاص و مجرّب و خیلی سادهست که یکی از عزیزای زندگیم بهم گفت. نمیدونم بگم.نگم.قضیه محمدرضا گار نشه سوژه
کنین ما رو. D: ولی خداوکیلی خودم ازش جواب گرفتم با اینکه خیلی جدی باور دارم اسباب منطقی باید جور بشن تا کارها جور
بشن ولی خب انگار بعضی چیزا هست که اسباب منطقی رو هول میدن و به هم میرسونن بدون اینکه ما بفهمیم.
اگه دوست داشتین خصوصی/ناشناس پیام بدین عیدی رو براتون بنویسم بعد که مُردم نگید حاجی خسیس و بخیل بود.
چند تا از دوستانِ وبلاگی، پویش راه انداختن که بیانِ» بابا رو از خواب زمستونی بیدار کنن. مطالبی هم نوشتن و پیشنهادهایی که انشاءالله به مقصود برسه.
اما نظر خودم.راستش استفاده من از مدیوم بلاگ، تا حدِ زیادی جنبهی سرگرمی و عادتی داره. همونطور که نمیدونم چرا هنوز وبلاگ مینویسم نمیدونم تا کی قراره وبلاگ بنویسم. فقط وقتی حالم خوب یا بده میام مینویسم و میرم. همین قدر باری به هرجهت متاسفانه. پس انگیزهای برای هول دادنِ بیان برای رفع کاستیها و احیانا تحوّلش ندارم. مهمترین کاربرد بیان برای من پیدا کردن دوستای خوبی مثل خیلیها و رفیق دیوونهای مثل دکتر میم بود که خب اینها رو هرجا بخوام دارمشون اگه کرونای لعنتی بازیشو تموم کنه.
و اینکه.تا جایی که میدونم حتی تعدادی از دوستان با مسئولای بیان جلسه هم گذاشتن. وقتی بعد از اون جلسه تغییر و تحول خاصی ایجاد نشده پس با پستهای ما قراره اتفاقی بیفته؟ بعید میدونم!
نکتهی دیگهای که خیلی مهمه اینه که باید روراست باشیم با خودمون. بیان چندتا نویسنده فعال داره؟ اصلا چندتا وبلاگنویس مونده کلا؟ طبیعیه با وجود کلی مدیوم بهروز و راحتتر و دم دستتر و پرکاربردترِ دیگه که میلیونی عضو دارن، وبلاگ به خاموشی بره که رفته. طبیعیه که سرعت نشرِ اطلاعات تصویری و صوتی، حوصلهها رو به شدت سوزونده و کسی حالِ خوندن متن نداره پس تلاش برای زنده کردنش بدونِ داشتن نیرو و عضو فعال، ثمرهای نداره. اون بیچارهها هم پولی ندارن خرج اینجا کنن وقتی آمار بازدید بالایی ندارن و درآمد حسابشدنیای. اما بازم خب.یه تعداد آدم حسابی هنوز اینجا هستن و با وبلاگ نوشتن همچنان حال میکنن. انصافنم هرازگاهی آدم میاد چیز یاد میگیره از پستهای وبلاگی که انصافا کماشون شرف دارن به خیل عظیم گلواژههای جاهای دیگه. پس چه باید کرد؟ به من باشه که میگم شل کنیم راحت باشیم. ولی اگه واقعا اینجا از اولویتهای زندگیمونه هیچ کی اندازه خودمون نمیتونه کاری براش بکنه. شاید بهتر نوشتن، صریحتر نوشتن، بهروز نوشتن اثرگذار باشن ولی کافی نیستن. یه راهش اینه توی کامنتها بیشتر تو سر و کله هم بزنیم. یه راهش اینه دوستای واقعیمون رو بیاریم بنویسن.(خودم تا حالا سهچهارتا از دوستام رو وبلاگنویس کردم). یه راهش استفاده از همهی امکانات اینجاست. عکس،فیلم،صوت و موسیقی.همون کارایی که توی اینستاگرام انجام میدیم و بیاریم اینجا که مطمئنا بهش توجه بیشتر و بهتری هم میشه ولو از جهت کمّی کم. همین دیگه. چالش و بازی و اینجور کارا هم خوبه. صندلی داغ حریر، یکی ازون خوباش بود مثلا. یه کم خود واقعیمون رو نشون بدیم ببینیم چی هستیم پشت این کلمات و قالبها. و خلاصه اینجور چیزا. خودم مدتهاست میخوام پادکست درست کنم و بذارم اینجا که قرنطینه و خواب و تعطیلی، مثل بختک افتاد روی تنبلیهای نا تمومِ خودم. شما هم نظراتتون رو بفرمایید.
-------------------------------
پ.ن: ولی پادکست رو بزودی میذارم
سلام. پادکستی که قولش رو داده بودم آماده شد. تلاشمو کردم طوری باشه که بعد گوش دادنش، حس خسران نکنین. یه مقدار درگیر کار بودم و سعی کردم تا جای ممکن با کیفیت خوب آماده بشه ولی یه خورده عجلهای شد. لطفا اگه گوش کردین حتما حتما نظر بدین. چه روشن چه خاموش چه نیمهروشن. چه قهر چه آشتی. خیلی ممنون.
+پادکست سنجاق
دقیقا همین الان وقتشه. امروز روزیه که بشر با کلی ادعا و دَک و پُز و فیس و افادهی علم و عقل و خرد؛ نتونسته جلوی یه بیماری ویروسی رو بگیره. مثل هزاران ویروسِ دیگه در ابعادِ دیگه که کلاف زندگی انسان رو پیچ در پیچ کرده. دقیقا همین الآن وقتشه که آدما بفهمن به یه منجی آسمونی نیاز دارن. کاش بفهمم. کاش بفهمیم. کاش بفهمن.
----------
پ.ن: ندارد.
خیلی دوست دارم با قضاوت کم(بدون قضاوت، شعار بیهوده ایه) و بیشتر برای تحلیل و دونستن نظر شما، درباره نسل جدید هایی که تلاش خاصی برای جذب همگان» میکنند؛ بنویسم. هایی از جنس آقا میری و نمونه های مشابه که کم کم به تعدادشون اضافه میشه. اما خب.هوای حوصله ام توی قرنطینه، نا پایدار شده. فعلا به این کامنت بسنده می کنم که به قاعده صدتا توئیت، من رو خندوند: آقا میری، تتلوی هاست!
-------------------------------------------------
پ.ن:
من حاجی رو از پیشوند اسمم برداشتم توقع و ذهنیت ایجاد نشه. ولی شما منو همون حاجی صدا کنین. حاجی به فداتون بشه :)))
.
* تشبث: به معنای چنگ انداختن به هرچیزی. مثلا یه حکایت عربی داریم : الغریق یتشبّثُ بکل حشیش». کسی که داره غرق میشه به هر شاخه خشکی چنگ میندازه(برای نجات خودش).
ده کاری که قبل مرگ انجام میدم؟ به نظرم فرقی نداره چون همین الآنم قبل مرگ حساب میشه. چه چهل سال دیگه وقتش برسه چه پنج دقیقه دیگه.
اول، زمینه میچینم به مرگ عادی نمیرم. عادی مردن، خیلی حالگیری به نظر میاد.
دوم، به خانوادم میسپرم هوای خانوممو داشته باشن.
سوم، یه سفر میرم مشهد؛ با خانومم.
چهارم، میرم توی یه جنگل بکر، شبمانی.
پنجم، میرم کویر، برای شبمانی و خیره شدن به آسمون شبش.
ششم، یه مهمونی برگزار میکنم و به صدتا فقیر و کارتن خواب، پیتزا میدم.
هفتم، فیلمی که میخوام رو میسازم.
هشتم، مستندی که میخوام رو میسازم.
نهم، هر چی بلدم به چندتا نوجوون علاقهمند آموزش میدم.
دهم، میرم پیادهروی اربعین و اون چندتا فقیر و کارتن خواب رو با خودم میبرم.
-----------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: به دعوت
حامد عزیز بود. با تأخیر انجام شد پوزش.
سرباز که بودم هر روز میگفتم سربازی تموم بشه فلان میکنم چلان میکنم. سربازی تموم شد نه فلان کردم نه چلان. هربار که مشغول کار یا درس و امتحان بودم میگفتم تموم بشن چیکار میکنم چیکار نمیکنم. تموم که میشدن هیچ کاری نمیکردم. برعکس؛ وقتی سرباز بودم بهترین سفرهای زندگیمُ رفتم. وقتی مشغول امتحان و مقاله و پروژه بودم ازدواج کردم! حالا یا سربازیای که رفتم سربازی نبوده یا دانشگاهی که رفتم دانشگاه. ولی این یه قانون نانوشتهست که وقتِ زیاد تلف میشه و وقتِ کم، مفید صرف میشه. هیچی مثل اما و اگر و شاید و حالا ببینم بعدا چی میشه، ترمز راه آدم نیست. همین الآن رو باید جلو ببریم تا آینده شکل بگیره. تا گذشته حسابی بشه. همین الآنِ الآن رو باید زندگی کنیم. عه!
(نلسون راسل حاجی)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عکس از دکترمیم
پ.ن:
عکس سفرها رو مرور میکردم که رسیدم به این عکس. اون نقطه کوچیک دم اون سایهبون منم.
این لحظهی طبیعتگردیها رو خیلی دوست دارم که خیلی ملموس متوجه میشم خیلی خیلی خیلی کوچکتر از چیزی هستم که تصورشو میکنم.
ایشاللا بزودی سفر جدید.
حدود سه سال پیش بود. جلوی در خونهمون ماشین میشستم. کارم تموم شده بود و شلنگ رو جمع میکردم که یهو یه گربهی سیاه و سفید از زیر ماشین اومد سمتم. قدمها و نگاهش مردد بود. نمیدونست اگه بیاد نزدیکم از من چی بهش میرسه. لگد یا غذا؟ ولی گرسنه بود و صبر کرد. براش از خونه یه چیزایی آوردم. بازم مردد بود. ولی بالاخره اومد جلو و سرشُ تا کمر برد توی ظرف غذا. ازونجایی که من آدمِ مجانی کار کردن نیستم سرشُ با دستم نوازش کردم. میدونستم برای یه گربه خیابونی لمس شدن توسط انسان ترسناک و خطرناکه ولی نمیدونستم پیفپیفم حساب میشه. وقتی گردنشو لمس کردم اول ترسید و خودشو کشید عقب. بعد روی دوپای عقب لم داد و قسمتی که دستم خورده بود رو یه تِک لیس زد. بهم خیلی برخورد. بهش گفتم آخه عنتر! تو که هر شب، تمام رخ توی سطل آشغالی جای دست منو لیس میزنی؟ نگاهم کرد و هیچی نگفت. یه کم دیگه غذا خورد و شروع کرد همه هیکل خودشو لیس زدن. میدونستین زبون گربه آنزیمهای فوقالعادهای داره که بدنشو کاملا تمیز و بدون میکروب نگه میدارن؟ منم نمیدونستم. خلاصه اینکه الان سه سال گذشته. و این گربهی سیاه و سفید از خیابونی به خونگی تغییر هویت داده. نشون به این نشون که پارسال 3 تا و امسالم 3 تا شکم روی پکیج حیاط خونه زاییده.(طبیعتا از گربههای خیابونی کمک گرفته ولی با توجه به کیفیت بالای بچههاش، خوشسلیقه و تر تمیزه). نشون به این نشون که به قدری خونهی ما رو خونهی خودش میدونه که یهو غیب میشه و میره پیپیهاشو تو باغچه خونهی همسایه میکنه و میاد. حالا چی شد که دربارش نوشتم؟ پریشب خواهرم زنگ زد. با صدای ترسون و لرزون. گفت زله اومد فهمیدی؟ گفتم نه. گفت توی حیاط بودم. دیدم گربه یه صدای عجیب از خودش درآورد و یهو فرار کرد رفت بیرون؛ بعدش زله اومد. چند روز پیشم که خودم خونه بودم دیدم مدت طولانی خیره شد به یه نقطه. و بعد با سرعت موشک غیب شد. یه دقیقه بعد آسمون برق زد و صدای رعد و برق شدید و تگرگ شدیدتر! این سیستم هشدار قبل حادثه برای من چیز جدیدی نبود. تقریبا بیشتر حیوونا پتانسیلشو دارن انگار. چیزی که برام جالب بود رها کردن بچههاش بود. حیوونا ظاهرا خیلی خوب میفهمن و حتی ارتباط برقرار میکنن ولی در عین حال، کاملا غریزی و اصولی زندگی میکنن. اونا بقا رو بلدن برای همین وقتی پای جونشون وسط باشه بچهمچه سرشون نمیشه. حتی شنیدم که موقع زایمان برای غلبه به ضعفشون یکی از بچههاشونو رندوم میل میکنن. و چقدر آدمیزاد به شکل ذاتی، نقطه مقابل حیواناته وقتی اون مادر رو از زیر آوار کشیدن بیرون و مرده بود در حالی که بچهشو طوری بغل گرفته بود که زنده مونده بود. حالا من حیران و ویران موندم چطوری میشه که یه انسان به مرحلهای میرسه که بچهی خودشو ابزار بقای خودش میکنه؟ منظورم پدر آرات و بقیه آدمایی که توی اینستاگرام با بچههاشون کاسبی میکنن هست ولی این چند روز که مشغول تحقیق روی پروژهی مستندی دربارهی روسپیها بودیم چیزهایی به مراتب بدتر و سنگینتر و تلختر دیدم و شنیدم که به رفیقم که چندماهه مشغول تحقیق شده گفتم بیخیال! اصلا میشه اینا رو آورد جلوی دوربین؟!
به عنوان آدمی که آنچنان، دغدغه بهروز شدن و آنچنان امیدی به پنهان ماندن زندگیش از چشم اغیار ندارد، دلیلی برای بستن و رفتن ندارم. به عنوان فرا رسیدن تاریخِ انقضای وبلاگی که مدتهاست آویزان بر هیچ مانده؛ چرا! هیچچیز این دنیا دوام دائمی ندارد و هرچیزی بالاخره یک روزی تمام میشود. اما حقیقتا نیازمند تنفس و تردد در فضایی دیگرم.
چیزی را از اینجا پاک میکنم؟ نه! در را می بندم؟ نه! شمایان دوست را رها میکنم؟ نه! شما من را رها میکنید؟ نمیدانم! جایی دیگر به نحوی دیگر ادامه میدهم؟ بله! آدرس را میدهم؟ با افتخار بله! چه دلیلی برای آمدن دارید؟ نمیدانم! فقط میدانم شرایط قرار است خیلی فرق بکند.
آدرس کانال تلگرام»
برای حفظ ارتباط، برخی پستها کامنت خواهند داشت که طبعاً برای همه راحت نیست و محدود خواهد بود. متاسفانه از استفاده از ربات های پیام ناشناس هم معذورم.
ولی اگر آمدید هرجا که خواستید راحت بپرید بیرون. تعارف معارف نداریم.
مخلص همگی.
درباره این سایت