اولای هفته پیش بود. از کارِ زیاد خسته شده بودی. مثل روزای اولِ هر پروژه‌ که کار گره می‌خوره و به سختی می‌گذره، عصبی بودی. یه کم که آروم گرفتی.دیدی بخش زیادی از آرزوهای دو سه سال اخیرت رو داری زندگی می‌کنی. بدون اینکه متوجه باشی یه زمانی چقدر توی خیالت با نا امیدی، تصورشون کردی. آدمی توی خیالاتش کاملا آزاده و می‌تونه به غایت، جاه‌طلب باشه. و تو»ی امروز چیزهایی به دست آورده فراتر از جاه‌طلبی‌های درون خیالاتش. باید اعتراف کنی زندگی با همه‌ی زشتیاش، بسیار بسیار خوشگله. اصلا زشتیا هستن تا خوشگلیا خوشگل باشن. و خدای بالاسر، بیش از تصورات و ترشحات مغزی تو، زرنگ و باهوش و ت‌مداره. عَی شیطون!

داستان عکس:

مربوطه به پروژه چند ماهِ پیشه که تا تموم شدنش مو سفید کردم. اینجا که نشستم محل ضبط آیتم‌های مستند بود. زمانِ استراحت بود و اومدم

نشستم روی صندلی سوژه‌ها و به تصویربردار گفتم بگیر. دوربین رو روشن کرد و با بقیه عوامل، کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم در حالی که همگی

از حجم کار، لِه شده بودیم و چشمامون از حدقه آویزون بود. وسط این چرت و پرتا تهیه‌کننده برنامه اومد و دید داریم خوشگذرونی میکنیم.گفت لامصبا کار عقبه. بعد که دید زمان مناسبی رو انتخاب نکرده یه چرخی به صندلی من داد و رفت.منم توی اون چرخش یه لبخندِ گشاد تحویل دوربین دادم و از کادر خارج شدم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها